محل تبلیغات شما

آدم فراز های آسمانی و نشیب هایی به مانند سقوط بود.
انگار لحظه لحظه ی زندگیش بی وقفه او را تا عرش می برد و باز بر زمین رها می کرد.
گاهی با خود می اندیشید که نکند این حالت تهوع دائمی اش به خاطر ترن هوایی سریع السیریست که ناخواسته سوار شده و گویی بی انتهاست؟
قلبش می کوبید و دلش پیچ می خورد.
و یادش نمی آمد اولین بار کِی بود که از شدت دلهره و هیجان به خود می پیچید؟
او از ارتفاعات وحشت داشت.
یادش می آمد که چنین چیزی را می خواست.
ولی یادش نیامد که آن را انتخاب کرده باشد
و حال.
حال بعد از یک اوج دیگر,
سقوط نزدیک بود.

36."مرا داستایوسکی بخوان"

35."That poor girl has lost her way"

33."بذار برات از معشوقه ام بگم فیت"

یادش ,لحظه ,بی ,حال ,آمد ,شدت ,خود می ,پیچید؟او از ,از ارتفاعات ,می پیچید؟او ,به خود

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اشعار Faith