محل تبلیغات شما

هفت سالم بود که عمو علی
پرانتز باز
البته عمو علی عموی واقعیم نبود.
او مرد جوگندمی جدی و آرامی بود که همزمان پسر خاله و پسر عموی پدرم بود و برای همین ما عمو صدایش می زدیم و برای من عمو ندیده خود خود عمو بود.
عمو علی آن موقع ها هم برای من پیر محسوب می شد (فکر کنم به خاطر رنگ موهایش) و می دانستم چند سالی (که دقیق نمی دانم چند) از بابا بزرگ تر است.
چیزهایی که می دانم از عمو علی این است که مرد ساکتیست و زود نمی جوشد.
بابا به او منزوی می گوید.
او در اتاقی در طبقه ی دوم خانه ی خواهر بزرگ ترش زندگی می کند معمولا یا نیست یا اگر باشد آنقدر در جمع ظاهر نمی شود که انگار نیست و آن اتاقی که من زمانی به داخل آن رفتم و نمی دانم که هنوز آن گونه مانده یا نه ولی یک تخت داشت.یک میز و چند تا کتاب روی آن 
(عمو علی کتاب می خواند و به بقیه معرفی می کرد و امانت می داد.
مثلا به بابا.و بابا  آن ها را می گذاشت تا روزی بخواند و در نهایت هیچ وقت برنمی گرداند.
چون بعد از بیست سی سال کی یادش می ماند؟عمو علی یا بابا؟)
یک پنجره با پرده ی تور سفید که برای آن اتاق کوچک زیادی بزرگ بود و برای همین اتاق به حد دلنشینی پر نور محسوب می شد و چند گلدان بزرگ و کوچک کنار پنجره و بالای تخت 
و دو قاب عکس با تصویری از تختی
اولی خود تختی تنها با مدال بود و دومی آن که بالای تخت تکیه داده شده بود تختی بود که مادرش را بغل کرده بود و زیر آن عکس نوشته بود جهان پهلوان تختی.
یادم می آید که هر بار که یواشکی به اتاق عمو علی می رفتم کوچکی و پر نوری و آن گلدان ها به من آرامش می داد لب تخت می نشستم به خیال بافی تا وقتی که صدایم کنند یا کسی متوجه شود و تشر بزند که چرا آنجایم؟
اتاق آرامی بود.گرم و دوست داشتنی.
بعد ها که بزرگ تر شدم و پرسیدم چرا عمو علی در آن اتاق زندگی می کند؟
اصلا چرا تنهاست؟
مامان برگشت گفت که زنی بود که عمو علی او را دوست می داشت.
و مادر پیری که عمو علی باید از او مراقبت می کرد.
مراسم نامزدی و حتی فکر کنم عروسی هم برپا شد که عروس گفت نمی تواند علی زیر یک سقف زندگی کند و یا او یا مادر.
عمو علی مادرش را انتخاب کرد.
و دیگر به هیچ دختری روی خوش نشان نداد.
وقتی فهمیدم تصویر تختی و مادرش بیشترین چیزی بود که از عمو علی یادم آمد.
و چیز دیگری که از او می دانستم این بود که دوستش داشتم و او هم مرا دوست داشت.
پرانتز بسته
می گفتم.هفت سالم بود که عمو علی که رفته بود قم گفت که سری هم به ما بزند و با وانت پیکانش به تهران آمد.
تابستان بود و من هنوز کلاس دوم نشده بودم.
مامان و بابا با هیجان به طبقه بالا آمدند و گفتند مطهره بیا که عمو علیت آمد و من هم بی خبر و بدو بدو پایین رفتم و عمو علی را دیدم که جلوی در وانت ایستاده.من را بغل می کند و از پشتش یک شیشه شیر بزرگ صورتی رنگ بیرون می آورد و از من می پرسد که این برای کیه؟
-:بچه؟
-:نه!
-:عروسک؟
-:نه!
-:من؟
(و کم کم دارد بهم برمی خورد که نکند شست خوردنم را دارد مسخره می کند)
می خندد:نه!تو مگه هنوز شیشه شیر می خوری؟
-:نه!
-:حدسی نداری پس؟
-:نه!
و عمو علی از جلو شیشه ی بغل وانت کنار می رود و می گوید:برای ایشونه!
در صندلی کنار رانند یک بزغاله کوچک قهوه ای آرام خودش را گرد کرده و نشسته بود و می توانم قسم بخورم که آن لحظه شادترین کودک روی زمین بودم.
-:برای منه؟^^
-:بعله که برای شماست!
و بعد از کلی ذوق و شوق کار خانوادگی ما شد مهیا کردن خانه و زندگی و غذا و انتخاب اسم در یک شورای بزرگ برای موجودی که شد بهترین دوست دوران کودکی من یعنی مخمل!

پرانتز باز
مخمل کوچک با پاهای لاغر و نحیفش و پشم های قهوه ای تقریبا یک سال مهمان خانواده ی ما بود و از همه بیشتر من و عمو علی و مامان طاطا را دوست می داشت.
مخمل تمام چیزی بود که آن روزها بهش فکر می کردم و همیشه در حیاط کنارش نشسته بودم و آن موقع که کوچک بود به او با آن شیشه شیر صورتی رنگ شیر می دادم و بعد ها که بزرگ تر شد کاهو.
و مخمل روز به روز بزرگ تر و شیطان تر می شد و تو دل همه ی ما جای بیشتری باز می کرد که کثیف کردن کل حیاط پریدن روی کاپوت پراید بابا و آمدن پایین برای دیدن چشمک زدن چراغ ها و در نتیجه آن غر شدن کاپوت و شاشیدن روی مبل مامان طاطا جلوی همه برایمان اهمیتی نداشت.مخمل دوست داشتنی بود و ما همه عاشقش بودیم.
بگذریم از من که همیشه بوی بزغاله می دادم چون مخمل همش در بغل من بود و همه جا به خاطر گفتن این که حیوان خانگیم یک بز است مسخره می شدم و سر مخمل با همکلاسی هایم دعوا می کردم و به هادی و عمه که شوخی می کردند که می خواهند مخمل را باقالی پلو کنند تشر می زدم و از همان لحظه اول مخمل عزیز ترین موجود زندگیم شد و تا آخرین لحظه زندگیم باقی ماند.عمیق ترین دوستی زندگی من.
تا این که یک روز از مدرسه به خانه آمدم و طبق معمول اول با مخمل سلام علیک و بازی می کردم.
اما مخمل نبود.
هر چه صدایش می زدم نبود.
گم شده بود و من پیش مادرم رفتم که مخمل نیست و جواب سر بالا و مغمومش را شنیدم و فهمیدم که کار دستم داده اند.
و می توانم قسم بخورم که آن لحظه غمگین ترین کودک روی زمین بودم.
مخمل را داده بودند به گله چون داشت بزرگ می شد و باید بین همنوعانش می بود و خودشان بریده و دوخته بودند و جای من تصمیم گرفته بودند.
من تا یک هفته با همه قهر بودم و کارم شده بود گریه سر کلاس ها و در اتاقم.
و با بابا فکر کنم یک ماهی شد که حرف نزدم.
سال بعد با سرمای بی سابقه که گله را زد مخمل هم مرد و خانواده سالگیم توانستند این را به من بگویند.
پرانتز بسته
همه ی این ها را نوشتم که بگویم که دلم برای بچگی و روابطی که می توان با یک انسان مثلا عمو علی یا یک حیوان مثلا مخمل داشت تنگ شده است.
دلم برای آن حجم از علاقه و توجه و دوستی و اعتماد تنگ است.
چون حتی دیگر با هیچ حیوان خانگی دیگری نتوانستم آن گونه باشم.
و کاری کرد که دیگر نمی توانم به هیچ بزی به چشم یک حیوان نگاه کنم.
هر بزی برای من یاد آور مخمل است و برای همین عزیز است.
و نگاه هر بز نگاه مظلوم و بانشاط مخمل است.
مخمل کاری کرد که من برای اولین بار حس کنم که تنها نیستم و کسی را دارم که برای من است.
برای خود خود خودم!
و من با تمام وجود به آن عشق می ورزم و از او مراقبت می کنم.
به یاد مخمل ها و عمو علی ها

36."مرا داستایوسکی بخوان"

35."That poor girl has lost her way"

33."بذار برات از معشوقه ام بگم فیت"

عمو ,مخمل ,علی ,یک ,ها ,ی ,عمو علی ,بود و ,بود که ,و از ,که عمو

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خاطرات یک تخیلی حمایت از کالای ایرانی آموزش های کاربردی پزشکی و دارویی توری استیل ایران