آره آره.
دلم برای وقتی که مرا داستایوسکی نامیدی تنگ شده.
دلم برای زیبایی آن لحظه که بوسیدمت تنگ شده.
دلم برای خیلی چیزهایی که در وجودت بود تنگ شده.
حتی دردی که می کشیدی و من اصالت علاقه ام به تو را از آنش می دانستم.
امروز "بیچارگان" را که برای تو بود و نمی دانم هنوز چرا در دستم مانده نگاه می کردم, که بالاخره کی بخوانمش و بیشتر از همیشه دلتنگت بودم.
عزیز دل سابق!
بیچارگان ماییم.
بیچاره منم که زمانی در دلم جا داشتی و اکنون دلم خواسته که با تو حرف بزنم و نیستی و من به جای خالی ات در قلبم و در زندگی ام نگاه می کنم و می دانم هیچ وقت پر نخواهد شد.حتی با خودت!
بیچاره منم که مجبورم برای مراقبت از روح بیمار و ضعیفم انسان هایی که قلبم را داشتند از زندگیم بیرون بیاندازم و هیچ وقت! هیچ وقت دوباره به داخل راهشان ندهم.
بیچاره منم و این دردیست که من می کشم و بله!
مرا داستایوسکی بخوان چرا که اصالت برایم در رنجیست که می برم.
در زخمی که به خود می زنم و در دردی که می کشم و باز تحمل می کنم.
مرا داستایوسکی بخوان!
درباره این سایت