می دانی عزیز دل, هر کسی لازم دارد به چیزی پناه ببرد.
تا احساس زنده بودن کنند.
بعضی به خدا, بعضی به دین (و یقینا تو می دانی که این دو با هم فرق دارند) ,بعضی به عشق و بعضی به یک انسان.
از پیامبر ها و رهبران و روشنفکران تا سلبریتی ها و شاید, شاید کسی که دوستش داری.
و من عزیز جان, من به گناهانم پناه می برم.
به چیزهایی که وجدان رنجورم را عذاب می دهند و مرا از خویش می رانند.
همچون یک تبعیدی.
کسی که از ما نیست.
گناهانم در شریان هایم جریان می یابند.
بله.من قاعده ای که برای خود مقدس بود را شکستم.
من زنده ام.
من سرشار از احساسم.
و عزیزم بوسیدنت حس گناه نمی دهد.
انگار که لب هایت حق من است.
مال من که باید بوسیده شوند.
و من حق خود را می ستانم.
به من چیزی بده تا آن را اعتراف کنم.
شیطان درونم برای ذره ای از شوق گناه له له می زند:
"به من بگو انسان بدیم.
به من بگو انسان بدیم.
بگو که چیزی را شکستم که هرگز درست نخواهد شد.
بگو که من یک هیولا در قالب یک جسم انسانیم.
و بگو روحم هرگز از دست گناهانم رها نخواهد گشت.
خواهش می کنم!"
دیگر نمی دانم باید چه کنم!
درباره این سایت