یک.
پرسید:اگه عاشق بشم به نظرت چجوری می شم؟
وا رفتم.
-:خوش به حال کسی که عاشقش می شی!
دو.
کرخت از بوی عود و شدت گریه روی تخت دراز کشیدم.
فکر کردم.
دو بار آخری که در آغوشش بودم از گریه می لرزیدم و چشم هایم را می بوسید و این اشک های لعنتی تمام نمی شد.
برگ های خشکیده فیسالیس را کجا گذاشتم؟
چرا نمی توانم حتی یک لحظه بار را روی شانه هایش نگذارم؟
چرا نمی توانم گریه نکنم و لحظات زیبایمان را به گند نکشم؟
برگ فیسالیس لعنتی کجاست؟
چرا اشک هایم تمام نمی شد؟
سه.
تمام شد.
حالم لحظه به لحظه رو به وخامت می گذاشت.
می گفت مال منی.مال منیفقط مال منی
و من حتی نا نداشتم که بگویم:
ولی جان من! تو مال من نیستی.
درباره این سایت