یادم هست که گفتم "کسی نیست که مرا یاری کند؟" و گریستم.
تف بر آرمان های رفتنی.
بر حسین و سیاوش حق طلبی که در درون ما به خواب عمیقی رفته.
یا مرده.
آن موقع یادم هست که گفتم اگر حسین را قبول دارید و من برایتان کافر بی ارزشی هستم با ظلم زمانه چه می کنید؟
مرگ با ذلت چه می شود؟
این همه بیداد.نمی بینید؟
گفتم و گفتم و گفتم و کفاف نمی داد.
دست حق که بر گردنم فشارش را کم نمی کرد.
داشتم خفه می شدم.
گریستم.با درد.
ایستاده.
و از کلاس بیرون رفتم.
و گریستنم تمام نمی شد.
چه آرمان گرای با ارزشی از این منزل رفته.
کسی اینجا می زیست که می خواست دنیا را,ایران را به جای بهتری تبدیل کند.
چهار سال بعد وقتی داشتم از همان آرمان ها می گفتم برای اولین بار توی صورتم خورد که "اگر واقعا اعتقاد داشتی گریه ات می گرفت"
گفتم "گریه هایم را قبل از این کرده ام"
و راستش دلم گرفت.
گرفت که.شکست.
من از بزرگ شدن می ترسم الیاس!
من از آن که آرمان هایم دست بکشم می ترسم.
من از آن که حسین شدن سخت می شود می ترسم.
از تمام اسلام مگر برای من چه مانده؟
یک حلال و حرام و یک همین حسین!
من از آن که واقع گرا و در قید هست بشوم می ترسم.
یکی مثل بقیه.
چرا حقیقت دیگر دستش را از روی گردنم برداشته و مرا به حال خود رها کرده؟
چرا دیگر مرا به گریه نمی اندازد؟
آی عشق!
آی عشق!
رنگ آشنای چهره ات
پیدا نیست.
پیدا نیست.
پیدا نیست.
درباره این سایت