آدم فراز های آسمانی و نشیب هایی به مانند سقوط بود.
انگار لحظه لحظه ی زندگیش بی وقفه او را تا عرش می برد و باز بر زمین رها می کرد.
گاهی با خود می اندیشید که نکند این حالت تهوع دائمی اش به خاطر ترن هوایی سریع السیریست که ناخواسته سوار شده و گویی بی انتهاست؟
قلبش می کوبید و دلش پیچ می خورد.
و یادش نمی آمد اولین بار کِی بود که از شدت دلهره و هیجان به خود می پیچید؟
او از ارتفاعات وحشت داشت.
یادش می آمد که چنین چیزی را می خواست.
ولی یادش نیامد که آن را انتخاب کرده باشد
و حال.
حال بعد از یک اوج دیگر,
سقوط نزدیک بود.
درباره این سایت