محل تبلیغات شما



آره آره.
دلم برای وقتی که مرا داستایوسکی نامیدی تنگ شده.
دلم برای زیبایی آن لحظه که بوسیدمت تنگ شده.
دلم برای خیلی چیزهایی که در وجودت بود تنگ شده.
حتی دردی که می کشیدی و من اصالت علاقه ام به تو را از آنش می دانستم.
امروز "بیچارگان" را که برای تو بود و نمی دانم هنوز چرا در دستم مانده نگاه می کردم, که بالاخره کی بخوانمش و بیشتر از همیشه دلتنگت بودم.
عزیز دل سابق!
بیچارگان ماییم.
بیچاره منم که زمانی در دلم جا داشتی و اکنون دلم خواسته که با تو حرف بزنم و نیستی و من به جای خالی ات در قلبم و در زندگی ام نگاه می کنم و می دانم هیچ وقت پر نخواهد شد.حتی با خودت!
بیچاره منم که مجبورم برای مراقبت از روح بیمار و ضعیفم انسان هایی که قلبم را داشتند از زندگیم بیرون بیاندازم و هیچ وقت! هیچ وقت دوباره به داخل راهشان ندهم.
بیچاره منم و این دردیست که من می کشم و بله!
مرا داستایوسکی بخوان چرا که اصالت برایم در رنجیست که می برم.
در زخمی که به خود می زنم و در دردی که می کشم و باز تحمل می کنم.
مرا داستایوسکی بخوان!


یادم هست که گفتم "کسی نیست که مرا یاری کند؟" و گریستم.
تف بر آرمان های رفتنی.
بر حسین و سیاوش حق طلبی که در درون ما به خواب عمیقی رفته.
یا مرده.
آن موقع یادم هست که گفتم اگر حسین را قبول دارید و من برایتان کافر بی ارزشی هستم با ظلم زمانه چه می کنید؟
مرگ با ذلت چه می شود؟
این همه بیداد.نمی بینید؟
گفتم و گفتم و گفتم و کفاف نمی داد.
دست حق که بر گردنم فشارش را کم نمی کرد.
داشتم خفه می شدم.
گریستم.با درد.
ایستاده.
و از کلاس بیرون رفتم.
و گریستنم تمام نمی شد.
چه آرمان گرای با ارزشی از این منزل رفته.
کسی اینجا می زیست که می خواست دنیا را,ایران را به جای بهتری تبدیل کند.
چهار سال بعد وقتی داشتم از همان آرمان ها می گفتم برای اولین بار توی صورتم خورد که "اگر واقعا اعتقاد داشتی گریه ات می گرفت"
گفتم "گریه هایم را قبل از این کرده ام" 
و راستش دلم گرفت.
گرفت که.شکست.
من از بزرگ شدن می ترسم الیاس!
من از آن که آرمان هایم دست بکشم می ترسم.
من از آن که حسین شدن سخت می شود می ترسم.
از تمام اسلام مگر برای من چه مانده؟
یک حلال و حرام و یک همین حسین!
من از آن که واقع گرا و در قید هست بشوم می ترسم.
یکی مثل بقیه.
چرا حقیقت دیگر دستش را از روی گردنم برداشته و مرا به حال خود رها کرده؟
چرا دیگر مرا به گریه نمی اندازد؟
آی عشق!
آی عشق!
رنگ آشنای چهره ات
پیدا نیست.
پیدا نیست.
پیدا نیست.


بهم بگو فیت!
تا حالا این خوشحالی بی بدیل رو تجربه کردی؟
من تو بغل معشوقم اشک ریختم.
بغلش نشسته بودم و برای اولین بار از شدت غمی که روی دلم سنگینی می کرد جلوی چشم های اون شونه هام از شدت اشک و غم لرزیدند.
و اون من رو بغل کرد.
بغلم کرد.
تو می دونی که این یعنی چی فیت!
تو عاشق شدی!
تو خوشحالی رو تجربه کردی!
اون من رو تو بازوهای خودش جا داد,
عینکم رو از چشمم در آورد.
و اشک هام رو با انگشت هاش پاک کرد.
و بعد چشم های اشک بارم رو بوسید.
یک بوسه برای هر چشم.
بهم بگو فیت!
آیا من خوشبخت ترین عاشق روی زمین نیستم؟
کدوم معشوقی رو دیدی که همچین کاری بکنه؟
فیت!
گاهی اوقات فکر می کنم که آیا من لیاقتش رو دارم؟
من هیچ معشوقی رو ندیدم که این شکلی با عاشقش رفتار کنه.
و خدا تو من چی دیده که من رو شایسته همچین رفتاری از اون دونسته؟
فکر کردن به جواب این سوال ممکنه باعث شه عقلم رو از دست بدم.
اون چشم های اشک بار من رو بوسید.
و بزرگ ترین خوشحالی عالم رو به من هدیه داد.
تو از همچین خوشحالی ای صحبت می کردی فیت؟
وقتی که بهت گفتم "برام از معشوقت بگو شاید که این عشق ما رو نجات داد"؟
و حالا فیت بهم بگو.
تو فکر می کنی این عشق قراره من رو نجات بده؟


خیلی ساده است.نه؟
حذف کردن آدم ها از زندگی ات.
دفن کردنشان در قلبت,که روز به روز خالی تر می شود.
چند نفر مانده؟
چند نفر را کشتی؟
و در زمین بایرش دفن کردی؟
و همه ی آن ها عزیز بودند.
لااقل زمانی.
اما مهم نیست.
تو با منطق جلو می روی.
با قواعد.با سود و زیان.
اخلاق تو این است:
"اگر به من آسیب بزنی تو را می کشم.
باور کن می کشم و باور کن برایم مهم نخواهد بود که زمانی چقدر برایم مهم بودی."
عزیز دل من,برو جلوی آینه بایست.
به چشمانت نگاه کن.
بگو:
من بی رحم نیستم.
بی رحم نیستم.
بی رحم نیستم.
و تلاش کن به صورتت تف نیاندازی.


یک.

ماهی سرد مانده.قزل آلا.
غیر قابل تحمل.
غذایی که هیچ وقت مورد علاقه شما نبوده و با هزار غر و ناله و یک من آب نارنج پایین می رود.
در دهان می گذارید و حجم تیغ داخل دهانتان اذیت کننده است.
احساس خفگی می کنید
هر چه خوردید را در دهان تف می کنید و به باقی مانده تیغ و گوشت ماهی مرده در دستتان خیره می شود.
زهر می شود.
اما ادامه می دهید.
دو.

ساعت 7 و نیم صبح.خط تهران پارس آزادی.
کلاس مزخرف با استاد  مزخرف تری که می دانید دیر می رسید.
و می دانید حتی اگر هشت و یک دقیقه هم برسید نمی توانید وارد کلاس شوید.
اما باز فشار جمعیت و خفگی را تحمل می کنید.برای چه؟هیچ.
کلاسی که به آن نمی رسید.
و اگر برسید چیز خاصی نیست.
گه است.
در میان جمعیت غرق می شوید و هیچ تکیه گاهی ندارید.
و خیلی وقت است که فشار راه تحمل می کنید.
زمانی که نمی گذرد.
طولانی.زجر آور
سر را بالا می آورید و با دیدن اسم ایستگاه وا می روید.
هنوز به نیمه مسیر هم نرسیدید.
احساس حالت تهوع با معده خالی.
سه.

کابوس تکراری.
ابتدای یک تونل ایستاده اید که بی انتها به نظر می رسد.
صدای ضجه یک نوزاد که می دانید در وسط تونل رها شده.
و هیولایی که نمی بینید ولی می دانید که هست و نوزاد هم می داند در انتهای نامعلوم تونل.شر مطلق.مرگ نوزاد.
می دوید تا به نوزاد برسید.
با تمام سرعت.با تمام تلاش.
و هیولا هم پیش می آید.
صدای گریه نوزاد که به جیغ تبدیل می شود آزارتان می دهد.
می گریید و به دویدن ادامه می دهید.
اشک با باد روی صورت خشک می شود.
هیولا.بزرگ.با قدم هایی بزرگ تر.
می دوید.
می دوید.
می دوید.
نمی رسید.
می دانید که نمی رسید.
نوزاد هم می داند.
حس می کند که هیولا نزدیک است.
و جیغ می کشد.
اشک می ریزید.
هیولا آن جاست.
و شما نرسیدید.
قدم هایتان شل می شود.
اما نمی ایستید.
ضجه های نوزاد اوج می گیرد.
او در دستان هیولاست.
او خواهد مرد.
از خواب می پرید.
چهار.

یک دختر بچه سه چهار ساله.
اتاق انتهای راهرو.
اتاق مادر بزرگ.
مهتابی انتهای اتاق را روشن می کند.
و زیر آن روی فرش دراز می کشد.
نور آبی کمرنگ مهتابی به او  آرامش می دهد.
تیشرتش را بالا می دهد و می گذارد پرز های فرش کمرش را خراش دهند.
سرد است.
تصور می کند که کسی او را در سرما رها کرده و کتکش می زند.
دخترک احساس آرامش کرده.
و با تصور دست های مهربانی که زجرش می دهند,زیر نور مهتابی سفید,آرام می خوابد.


من یک پلی لیست در ذهنم دارم.آهنگ هایی که وقتی غمگینم به گوش دادنشان تمایل پیدا می کنم.زیاد هم نیستند و مدام تکرار می شوند,حتی شده برای چند ماه تا از آن حالت گذر کنم یا آن حالت از من بگذرد.
"حال من خوبه عرفان","Fuck you از آرشیو", "نفس نفس روزبه نعمت الهی","changes",چند آهنگ از میوز و. .
این آهنگ ها برای ترکیدن بغض,ابراز تنفر و نشانه ی خستگی و واماندگی است و صادق باشم تاثیری در تغییر شرایط و بهبود حالم ندارد.
فقط وقتی که حالم بد است به سمتشان می روم.
و اما یک آهنگ دیگر

امشب وقتی که ناراحت و عصبانی روی نیمکتی بر سکویی نشسته بودم و منتظر آمدن اتوبوس تایپ کردم که "من از دستت ناراحتم" و آماده می شدم که طوری به هم بریزم که جمع کردنش زمان بر باشد,شالم,تقریبا مثل همیشه دور گردنم افتاده بود و صدای مردی آمد که سرت کن و بعد از به تو مربوط نیست ها و ساکت شو های من کار او به فحش مادر و پدر سگ و کار من به خفه شو و سرت تو خودت باشه حرومزاده و مادرت است که تو الان اینجایی کشید.
جمعیت زیادی دورمان بود ولی من تنها بودم.
هیچ انسانی به دفاع از من که حق با من بود جلوی او را نگرفت.
من ایستاده بودم و تنها چیزی که من را عقب نگه می داشت دستان زنی قدرتمند تر از من بود که با تمام وجود داشت من را به عقب می کشید.
و من یک مرتبه تمام مرزهای ناراحتی شخصی و مشکلات ثانیه پیش, بی حوصلگی برای دعوا با کسی در حدم نیست,خستگی و نگرانی و غم را کنار گذاشتم,وسط دعوایی بودم که اگر گریه می کردم,اگر پا پس می کشیدم,اگر جوابش را طبق عرف دختر دهن پاک نمی دادم و از همه بدتر اگر به خاطر ترس این انسان وحشی شالم را بر سر می کشیدم باخته بودم.
و باختن آخرین چیزیست که من می خواهم.

من ناخواسته در وسط میدان بودم.
باید می جنگیدم
ایستادم و جنگیدم.
و بردم.
مرد به انتهای اتوبوس رفت.
من به فحش هایم ادامه دادم.
شالم از گردنم بالاتر نیامد.
و در لحظه.
وقتی که نذاشتم ذره ای از حقم پایمال شود,اندکی احساس آرامش لذت و خوشحالی کردم.
نبردی بود که به آن نیاز داشتم.
نبردی که آن را نمی خواستم ولی مرا از دنیای درونی خود بیرون کشید و به وسط میدان راند و گفت بجنگ.
و من به نظر ناخواسته و البته عجیب اما واقعا در لحظه دچار شور زندگی ای شدم که علتش "هیچ چیز به غیر از پاره کردن نفر روبروییم اهمیت ندارد و من این کار را به نحو احسن انجام خواهم داد." بود.
آن مطهره که سر هر دعوا آدرنالین خونش بالا می زند و به جای پاره کردن و نابود کردن خودش کسی دیگر-کسی که نا حق اعصابش را بهم می ریزد-را با خاک یکسان می کند دوباره بیدار شد و تازاند و من حس کردم آتشی که در چشمم چند وقتی می شد که خاموش بود دوباره شعله ور شد.

و اما هر بردی هزینه دارد.
برای من,پایین آمدن انرژی,افت قند,میل به گوشه نشینی و آرام در کنجی روی دو پا خم شدن و های های گریستن است.
و این که طرف مقابل به چیزی که حقش بود نرسید.
هیچ انسانی به خاطر فضولی و بی ادبی اش با او دست به یقه نشد و من  به دیدن خون او که روی صورتش ریخته محتاج بودم.
که می خواستم به پدر و برادرم زنگ بزنم که بیایند و او را به چیزی که لیاقتش بود برسانند.
که قسمت منطقی و نگران مغزم به جانم افتاد که تو از پسش برآمدی و اگر ادامه پیدا کند باز هم برخواهی آمد,کسی که این کار را کرده بدتر هم می تواند بکند و به فکر هادی و بابا باش که آسیبی که نباید را ببینند,که نگرانشان کنی و رگ غیرتشان طوری بالا بزند که هزینه ای برایشان داشته باشد.
پس به گوشی خیره شدم و به نتیجه حاصله وا دادم.
حال وقت هزینه دادن بود.
وارد مرحله پسا دعوایی شدم و آرام فرود آمدم.
"گریه نکن مطهره.جلوی مردم گریه نکن.بذار برسیم خونه."
شماره اش را گرفتم.
عجیب است که اولین و تنها کسی که برای آرام کردنم به ذهنم آمد همان کسی بود که برایش نوشتم که "از دستت ناراحتم".
و اشغال بود.
سه بار شماره اش را گرفتم.
و هر سه بار اشغال بود.
و من این را پذیرفتم که تنهایم.

و اما این جمله حالم را بد نکرد.
دیگر بد نکرد.
از اتوبوس که پیاده شدم هوای شب و پیاده روی تا خانه حالم را بهتر کرد.
زنگ را زدم و با همه سلام و احوال پرسی گرمی کردم.
و بعد نتوانستم.خانه و خانواده کار خودش را کرده بود:مامان من حالم خوب نیست.به من آب قند می دی؟
و ماجرا را تعریف کردم.
هادی گفت:"به من زنگ می زدی یا اس ام اس می دادی تا یارو رو می کردم.
فحش بده.حرص نخور و آرام دور شو و فقط به من بگو.تو شکم یارو نرو.خطرناکه.حرص نخور داداشی.
من تو رو تو چمدون می کنم و می فرستمت خارج حتی اگه نخوای.
شورای سه نفره خانوادگی تشکیل می دهیم و تو می ری خارج حتی اگه نخوای.چون جوگیری"
مامان گفت:"می گفتی باشه من می کشم سرم ولی مشکلات شما و مملکت با این کار درست می شه؟"
دایی گفت:"اعصاب خودت خرد می شه دایی جان.تو تنهایی.و هیچ کسی پشتت نیست.حتی قانون"
بابا گفت:"شال سرت نبود؟به حال بد الانت می ارزید؟"

من به داخل اتاق رفتم.
بغض کرده و آماده گریستن.
"گریه نکن مطهره.گریه نکن"
مامان و بابا به داخل اتاق آمدند.
"تو که حقت را گرفتی.جوابش را هم دادی.بالا و پایینش را هم یکی کردی.بغضت برای چیست؟"
"چون هیچ کسی نمی فهمد هزینه دادن یعنی چه.من این هزینه را می دهم.پیش بیاید باز هم می دهم و شدید تر هم می دهم.تمام حرف من این است که چرا من فقط آماده ام که بمانم بایستم و هزینه چیزی که می خواهم را بدهم.چرا بقیه این فکر را نمی کنند؟چرا بقیه مثل من نیستند؟چرا یک مشت ترسو؟"
و نگذاشتم حرفشان را بزنند.
حرفی باقی نمانده نبود.
جوراب هایم را پوشیدم.
چراغ را خاموش کردم.
و از بین پدر و مادرم رد شدم و از اتاق بیرون آمدم و به سمت تردمیل رفتم.
تمام شد.
من تنها بودم.
اشک بیرون نیامده خشک شده بود.
"و ما گریه نکردیم"

خسته بودم.
هشت و نیم شب با چنان وضعی به خانه رسیده بودم.
و با چنان موقعیتی مواجه شده بودم.
اما یک ساعت تمام روی تردمیل دویدم.
چون در اهدافم بود,می توانستم عملیش کنم و باید عملی می شد.
من آن دخترک ضعیفی نیستم که هر کسی هر طور که دلش خواست بتواند با من رفتار کند.
شاید چیزی را در من بیدار کند,همانطور که قبلا کرده,که هوای خودش را به قدری دارد که اگر حتی لحظه ای مانع شوی خاکسترت کند.
این تنهایی.این ناراحتی از آن دستی نبود که مرا از خود براند و متنفر کند.
این جا جایی است که من برای خودم احترام قائل می شوم.
این جا جایی است که من از درونی که عقب نشینی کردم حتی برای لحظه ای به بیرون می روم و به نشانه افتخار عزیز ترین آهنگم را پخش می کنم.
آن یک آهنگ دیگر که درست است غمگینم و در لحظات آغشته به ناراحتی به سر می برم.اما امید هست.خوشحالی هست و لیاقتی هست که من برای گوش دادن به آن قطعه کسب کرده ام.
پس با خیال راحت پخشش می کنم و از شنیدن جملاتی که هر بار مو را بر تنم راست می کند لذت می برم:
"که گامی محکم بر می دارد 
نور از هر گامش می بارد
جانش در ظلمت می سوزد
شهری نو را می افروزد."

هر چند کوچک اما من آن را کسب کردم.ِو برای اولین بار بود که بعد از تخلیه خودم با اشک ریختن دوباره به درون خود پناه نبردم.ماندم و گریه نکردم.
ماندم.تنهایی را با تک تک سلول هایم حس کردم و آن را پذیرفتم.
طوفانی که آمد.مرا به لرزه در آورد و رفت.ِو من اینجایم.سالم.خوب.
من آن را کسب کرده ام و بعد از مدت هاست که برای کسب چیزی واقعا به خودم افتخار می کنم.
می تواند و امیدوارم که شروع مسیری باشد.
من ضعیف بودم.
اما من توانستم چیزی را که می خواستم
-هر چند ناچیز- به دست بیاورم.
و اما بعد.
من آغوشی برای آرام شدن نداشتم.
و حرفی برای تسلای دل.
من تنها بودم.
من با تمام وجود آن را حس کردم.
اما
"من" گریه نکردم.


و من بی آن که کسی بگوید بابتش به خود افتخار می کنم.


مثل سیگار شدی برایم.
لباس هایم بوی تو را می دهند.
تمام تنم بوی تو را می دهد.
و ترک اعتیاد سخت است.
و من این را با در آوردن هر تکه لباس که بوی عطرت را می دهد فهمیدم.
من این را وقتی که در حمام آخرین ذره های عطر تنت تنم را ترک می کرد و آب آن را از من می گرفت و با خود می برد فهمیدم.
و من این را از چپاندن شال سرمه ای در کمد لباس و دست نزدن به آن تا عطرت باقی بماند و بین لباس هایم پخش شود فهمیدم.
که بر عکس سیگار نمی خواستم تنم را ترک کند که مایه شرم و خجالتم نشود.
می خواهم آن را ,با افتخار,مانند یک تتو,یک امضا بر بدنم باقی بگذارم.
که نشانه ام باشد.
نشانی از تو.
 و این که همه ی این ها غمی عمیق بر دلم نشاند که از تمام آغوشت همین یک عطر باقی ماند که رفتنیست و خاطره ای که در این ذهن شکننده است و جزئیات تسخیر کننده ای که فراموش می شود و البته یک اعتیاد برای در آغوش "کشیدنت".


بله.من خواب را به همه چیز.تقریبا هر کاری ترجیح داده ام.
نه به خاطر این که در خواب از حدود امکان خارج می شوم.
و نه به خاطر این که در خواب هایم از دنیایی که دوست ندارم به جایی دیگر,هر جا, می روم و از مشکلات روزمره ام رها می شوم.
اگر بخواهم راستش را بگویم چون خواب برادر مرگ است.
و هر وقت که انرژیم برای تحمل این دنیا تمام می شود و مستهلک و خسته ام -که این روزها زیاد پیش می آید- سرم را روی بالش می گذارم,آرزو می کنم که کاش نبودم و چشمانم را می بندم:

"کارهایی بود که زمانی من رو به هیجان می آورد.یادم می آید.
چیزهایی بود که زمانی به من میل زندگی می داد.یادم می آید.
منی بودم که زمانی رویایی داشتم.یادم می آید."
و اکنون چه مانده؟
هیچ.
بیهوده مثل استارتی که بر ماشین خراب مانده در بیابان زده می شود و با هر تلاش ناامید تر از نجات.
چشمانم را می بندم.
و به خواب می روم.


داستان پشت بعضی چیزها را باید دانست.
پست یک فیلم,یک موزیک,یک عکس,یک جمله,یک انسان.
تا به ارزش واقعی درونشان پی ببری.
به عمقی که دارند و معنی اصیلی که در آن ها نهفته.
اما بعضی چیزها باید همانطور زیبا در گوشه ی طاقچه ی دل باقی بماند.
تا پوچی درونشان از چشم ها مخفی بماند.
وقتی برای اولین بار این ویدیو را دیدم,می خواستم داستان پشتش را بدانم.
چه کمیستری و شوق عشقی پشت این رقص بود که مانیکا بلوچی و همراه رقصش را این چنین دلربا و چشم گیر کرده بود؟
چگونه توانستند این حجم عشق و شهوت را در یک رقص بگنجانند و ذهن مخاطب را این چنین به بازی بگیرند که "من با معشوق خود چنین رقصی می خواهم."
می خواستم داستان این شور و شوق که از دلش چنین رقص میانه میدانی پدید آمده بدانم.
باید بدانم.
فیلم دانلود شد,پخش شد,من,چشم به صفحه دوخته,در انتظار صحنه ی مذکور.
امید ها به بر باد رفت.
زنی شوهر دار,با فاسق یک شبه ی خود,در حال رقصیدن است.
درست جلوی چشم شوهرش.
تنها صحنه ای که مرد در فیلم به چشم می خورد.
عشق که هیچ,حتی حسی هم در کار نیست.
تف.


الیاس عزیز!
باورت می شود که احساسات انسان بتواند انقدر شکننده باشد؟
من که باورم نمی شود.
به سهم خودم, مال من از همه شکننده تر!
امروز داشتم یک سری عکس از یک سری آدم می دیدم که زمانی برایم عزیز بودند.
حدس بزن که چی؟
هیچ کدام برایم عزیز نیستند.
فقط تنها ترس من از این است که روزی تو در دسته بندی روزگار گم بشوی و بروی جایی شبیه بایگانی قلبم خانه کنی یا از آن بدتر قبرستان یا حتی بدتر!
یادم نیاید که که بودی.
[که برای این یک مورد نیاز دارم که حافظه ام را به کل از دست بدهم اما خب آدمی است دیگر]
دیشب را یادت هست ولی؟
من که با حافظه ی ماهی گلی وارم یادم هست و فکر نمی کنم حالا حالا ها از یادم برود.
برای منی که کم کم دارم همه چیز را رها می کنم و به قولی به چپم می گیرم این حس عجیب غریب به تو که حتی از عشق فراتر است برایم نعمتیست.
ملغمه ای از با تمام وجود حس کردن و احساس کردن.
حالا چرا دارم این ها را این گونه و اینجا می نویسم؟
شاید باورت نشود ولی چون بر دلم نشست و بر زبانم جاری شده و من هیچ, هیچ ایده ای ندارم که قرار است به کجا خاتمه یابد.
مثل احوالاتم که در ثانیه ای متبلور می شود و باز کسر می آید و باز
این وسط تنها ثابت,نقطه ی ثقل جهان هستی ام که شاید روزی بتوانم دنیا را با آن تکان بدهم ( که به طرز غریبی در مودش نیستم) تو هستی.
تمام تفکرم در حوالی تو می گردد و البته دروغ نگویم شکستگی دندان و خودکار سرمه ای گم شده ی بیچاره و امتحان موثقی و ارائه ای که برایش نخواندم و پاره ای که قرار است بشوم.
می بینی؟
تنها فکر مهم این وسط تو هستی.
البته فکر می کنم که من خیلی تازگی ها لوس و بد عنق شدم و تمام توجهت را می خواهم و شاید همین که این متن این جا نوشته می شود به این دلیل است که ما امروز به "مقدار کافی" حرف نزدیم و دلم برایت تنگ شده و تو هم آن ور کشور نشسته ای در خانه ات و خوشحالی و آفتاب هم به تو زودتر از ما می تابد و ما اینجا بی تو دلمان لک زده که مقداری از توجهت را به دست بیاوریم و من از 20 نفر مخاطب دیگر می خواهم که من را ببخشند که به این حد استفاده ابزاری می کنم از این کیوسک و زارت زارت سکه می اندازم که شماره ات را بگیرم و باهات حرف بزنم و حالا نشسته ام اینجا و غرم گرفته آخر
ای آقا!
ای مهدی موعود!
این چه حکمتیست؟
و اینجاست که کلمات من تمام می شود.
کاش همیشه دیشب بود.تنها کمی نزدیک تر.مثلا اینجا.در آغوش تو.
با غر و عشق فراوان
بنفش تو:مطی


ایران بودن ایران خیلی چیزها را از من گرفته.
اول و مهم تر از همه با تو بودن را.
مثلا اگر ما یک سری انسان نرمال با روحیات نرمال در یک مملکت خراب شده نرمال دیگر بودیم الان شاید به جای این بودن نصفه و نیمه هراسناک پر خوف و خطر و در هر خلوت گاهی در آغوش یکدیگر نفس کشیدن و سیر نشدن و دوباره و دوباره تو را خواستن 
پرانتز باز 
که این بد نیست عزیز جان!اصلا بد نیست.
پرانتز بسته
تو را به تمامی, در اینجا داشتم.
فقط خیلی اوقات دلم می خواهد مثل بقیه,مثل همه, همه که نه, مثل اکثر آدم های کره ی زمین بدون ترس از احدی در آغوشت دراز بکشم و آرام ببوسمت.
در جایی عادی ,مانند یک پارک.یک خیابان.
دلم می خواهد که دستت را بگیرم و به جایی برویم که خانه ی تو یا من یا هر دویمان است, و هر انسان بیست ساله ی عادی توان تهیه آن را دارد.
دلم می خواهد در آن خانه با یکدیگر غذا بپزیم, فیلم ببینیم, کتاب بخوانیم و  بعد از یکی از آن هم آغوشی هایی که می دانی در کنار هم دراز بکشیم و به خواب برویم.
در خانه ی خودمان.
بی آن که مسئولیت یک زندگی بر شانه هایمان سنگینی کند.
بی لفظ ابدیت.
بی آن که تمام عالم بدانند که ما با همیم و فشار حلقه انگشت چهارم دست چپمان را در بر بگیرد.
و بی آن که به احدی (که می شود همه) بگویم که این وقت شب کجایم؟ با که هستم؟ و چه می کنم؟ و این مردی که با من است دیگر کیست؟
و من دقیقا چگونه ای هستم؟
بی آن که ترس از این که در لحظه مچم را بگیرند برای چیزی که برای آن ها و فقط برای آن ها اشتباهست همه چیز را به کامم زهر کند و تمام تنم را بلرزاند.
من از این وضعیت بیزارم الیاس!
برای بدیهیات در مضیقه ام.
برای بدیهیات بحث می کنم.
برای بدیهیات وحشت در وجودم رخنه کرده.
و برای بدیهیات است که به تمامی برای یکدیگر نیستیم.
ترس نیمه ی دیگر رابطه ی ماست.
آرزوهای کوچک و نیاز های ساده.
و این تمام چیزیست که می خواهم.
یک چیز نرمال.
بدون ترس,
بدون توضیح,
و بدون پنهان کردن ها و سرکوب های همیشگی که میراث وطن من, ایران است.
دلم می خواهد آرزوهای بزرگ در دل بپرورانم.
دلم می خواهد خواهش های شکوهمند و متعالی برای بشریت وجودم را بارور کند ولی عزیز جان,نیاز من همین است.
من به تو,به آغوش امنت و به بدون ترس و نگرانی در کنارت بودن محتاجم.
به این که جز تو به هیچ چیز و هیچ کس دیگر فکر نکنم.
و فقط و به تمامی برای تو,خودِ خودِ تو باشم.
آیا چیز زیادیست؟
ببین که با من چه کرده اند.
با ما چه کرده اند.


آدم فراز های آسمانی و نشیب هایی به مانند سقوط بود.
انگار لحظه لحظه ی زندگیش بی وقفه او را تا عرش می برد و باز بر زمین رها می کرد.
گاهی با خود می اندیشید که نکند این حالت تهوع دائمی اش به خاطر ترن هوایی سریع السیریست که ناخواسته سوار شده و گویی بی انتهاست؟
قلبش می کوبید و دلش پیچ می خورد.
و یادش نمی آمد اولین بار کِی بود که از شدت دلهره و هیجان به خود می پیچید؟
او از ارتفاعات وحشت داشت.
یادش می آمد که چنین چیزی را می خواست.
ولی یادش نیامد که آن را انتخاب کرده باشد
و حال.
حال بعد از یک اوج دیگر,
سقوط نزدیک بود.


یک.
پرسید:اگه عاشق بشم به نظرت چجوری می شم؟
وا رفتم.
-:خوش به حال کسی که عاشقش می شی!

دو.
کرخت از بوی عود و شدت گریه روی تخت دراز کشیدم.
فکر کردم.
دو بار آخری که در آغوشش بودم از گریه می لرزیدم و چشم هایم را می بوسید و این اشک های لعنتی تمام نمی شد.
برگ های خشکیده فیسالیس را کجا گذاشتم؟
چرا نمی توانم حتی یک لحظه بار را روی شانه هایش نگذارم؟
چرا نمی توانم گریه نکنم و لحظات زیبایمان را به گند نکشم؟
برگ فیسالیس لعنتی کجاست؟
چرا اشک هایم تمام نمی شد؟

سه.
تمام شد.
حالم لحظه به لحظه رو به وخامت می گذاشت.
می گفت مال منی.مال منیفقط مال منی
و من حتی نا نداشتم که بگویم:
ولی جان من! تو مال من نیستی.


گفته بودم که.
زندگی برای من اکثر قریب به اتفاق مواقع اینطوری بود که می نشستم پشت میز منتظرش
ظرف را که می آوردند و درب سینی نقره ای که باز می شد و معلوم می شد داخل این زرق و برقی که مشتاقانه منتظرش بودم گوه -تاکید می کنم گوه.گوه- خالص است واکنش طبیعیم برگرداندن میز و هر چه که روی آن است همراه با آن ظرف و محتویات داخلش بود.
مثل آن کودک پنج ساله ای که  و یا من بازی یا بازی خراب راه می اندازد داد و بیداد می کردم که آقا!من این گوهی که جلوم گذاشتید رو نمی خورم!
این زندگی گوه رو نمی خوام!
این حق من نیست!
تغییرش بدید یا خرابش می کنم.
بر می گردونم میز رو که محتویاتش بپاچه تو صورتتون!
اما این روزها دیگر برگرداندن میز جواب نیست.
راستش 
بحث فقط این نیست که شاید نمی توانم در موردش کاری کنم و باید بپذیرم
در واقع
دیگر آن حس این زندگی نکبت بار حق من نیست بی معنی به نظر می رسد.
دیگر مهم نیست که چقدر میز را برگردانم 
دیگر مهم نیست که این زندگی گوه حقم هست یا نیست.
شاید حقم است
در واقع حتما حقم است و من با تمام وجود آن را می پذیرم.
تسلیم نمی شوم.
می پذیرم.
قاشق را در این گوه خالص فرو می برم و آرام در دهان می گذارم و با طمأنینه می جوم.
و زندگی من این است.

پ.ن:راستش واقعا و از ته دلم نمی خواهم نجاتم دهید.
نمی خواهم کتفم را بگیرید و تکانم دهید و پشت هم سیلی بزنید که به خود بیایم.
فایده ای هم ندارد.
بگذارید برود.
بگذارید همه ی آن برود.
کاش من هم می توانستم بروم.
اما در خودم گیر افتاده ام.
من و این ظرف گوه دوست داشتنی



الف)
ناجی ام باش.
بیا و نجاتم بده از عدم اصالتی که گرفتارش شدم و در وجودم رخنه کرده.
از این دروغ و تقلب.
نذار روحم آلوده بشه.
نذار سیاه بشه.
بیا و بابت چیزی که بودم و نمی تونم درستش کنم من رو از خودت نرون.
مجازاتم کن ولی رهام نکن.
بیا و کمکم کن چون به جز تو ناجی ای ندارم.

ب)
و بین خودمان باشد عزیز جان!
تا می آیم بغلت جا خشک کنم و آرام بگیرم دردی تازه بر جانم می نشیند,
و اکنون تا مغز استخوان این قهرمان کوچولوی شکننده ات تیر می کشد.

ج)فکر می کنم لیاقت فرزند داشتن ندارم.
و این بدترین فکریست که تا به حال در مورد خودم کردم

د)چرا هر چی که خوبه زود تموم می شه؟
چرا همه چی هر لحظه بدتر می شه؟
احساس خداحافظی دارم.

ه)امشب اگر مادر این بچه نمی ماندم جان می دادم.
داشتم نفس های آخر را می کشیدم که قضیه ختم به خیر شد.
اما سینه ام هنوز از ترس دستی که دیگر بر سرش کشیده نمی شود تنگ و پر از هق هق و چشم هایم از فرط گریه خشک و بی رمق است.
نشسته ام و ذکر مصیبت می خوانم و به دامان کسی که فکر نمی کنم باشد پناه می برم که
خدایا خودت مظلومیت این بچه را بیین و او را حفظ کن.
به ما رحم کن!
خدایا می دانی که دوستش می دارم.
می دانی که این بچه در بغل من آرام می گیرد.
خدایا می دانی که نبودش چه بر سرمان می آورد.
می دانی که تلاشم را می کنم که لیاقتش را داشته باشم.
پروردگارا رحم کن و او را از من نگیر.

و)چی شد که زندگی که قرار بود تازه روی خوبش رو نشون بده با یکی از وحشتناک ترین چهره هاش اومده سراغمون؟

ح)به عکس جدید پروفایل یکی از دوستانم که نماییست از خودش, در حالی که سرش را بر چمن ها قرار داده و غرق در آسمان شده خیره می شوم.
می توانم قسم بخورم که می توانم خنکی علف ها بر پوست سر و حرکت آرام نسیم لای موها و تابش خورشید بر چشمانم را طوری حس کنم انگار کن که خودم آن عکس را زیسته ام.
آرام و رها.
مثل یک بادبادک!
راستی چند روز است که خورشید را ندیده ام؟

ط)الیاس عزیز!
اوضاع خوب است.
در کمد لباس این بار به دنیای نورها, خرگوش ها رنگ های پاستل و ماکارون های دوست داشتنی باز شد.
بنا دارم چند روزی اگر بشود همین جا در این حال بنفش کمرنگ بمانم,
مارشمالو و پف پف بخورم,
در حالی که بدن نرم و ناز کاپلستون را بغل کردم فانتزی بخوانم,
نقاشی بکشم,
و از تنهاییم لذت ببرم.
حال من خوب است.
و جای تو خالی.
با عشق
وریتاس دِ بَنَفسُجی

ک)کاش می توانستم بگویم بیا عزیزم این کتاب مزخرف را ببندیم حوصلمان سر رفت و حالمان گرفته شد.
بیا بیا یک کتاب دیگر شروع کنیم.
اما انقدر مزخرف است که نه حوصله و توانی برای بستن آن دارم.
نه به نظرم ارزش دارد که دستم به صفحه هایش بخورد.
بگذار بگذار
باد بوزد.
و صفحات کتاب را هر طور خواست یا بنا به تقدیرش حرکت دهند.
شاید صفحه جالبی پیش رویمان قرار گرفت.
شاید هم فصل تکراری و دوباره خوانده.
شاید هم  صفحه آخر را آورد و دیدیم م است یا مثل الان مزخرف.
به هر حال عزیز جان
من که قرار نیست انگشتم را آلوده به این کثافت بکنم.


هفت سالم بود که عمو علی
پرانتز باز
البته عمو علی عموی واقعیم نبود.
او مرد جوگندمی جدی و آرامی بود که همزمان پسر خاله و پسر عموی پدرم بود و برای همین ما عمو صدایش می زدیم و برای من عمو ندیده خود خود عمو بود.
عمو علی آن موقع ها هم برای من پیر محسوب می شد (فکر کنم به خاطر رنگ موهایش) و می دانستم چند سالی (که دقیق نمی دانم چند) از بابا بزرگ تر است.
چیزهایی که می دانم از عمو علی این است که مرد ساکتیست و زود نمی جوشد.
بابا به او منزوی می گوید.
او در اتاقی در طبقه ی دوم خانه ی خواهر بزرگ ترش زندگی می کند معمولا یا نیست یا اگر باشد آنقدر در جمع ظاهر نمی شود که انگار نیست و آن اتاقی که من زمانی به داخل آن رفتم و نمی دانم که هنوز آن گونه مانده یا نه ولی یک تخت داشت.یک میز و چند تا کتاب روی آن 
(عمو علی کتاب می خواند و به بقیه معرفی می کرد و امانت می داد.
مثلا به بابا.و بابا  آن ها را می گذاشت تا روزی بخواند و در نهایت هیچ وقت برنمی گرداند.
چون بعد از بیست سی سال کی یادش می ماند؟عمو علی یا بابا؟)
یک پنجره با پرده ی تور سفید که برای آن اتاق کوچک زیادی بزرگ بود و برای همین اتاق به حد دلنشینی پر نور محسوب می شد و چند گلدان بزرگ و کوچک کنار پنجره و بالای تخت 
و دو قاب عکس با تصویری از تختی
اولی خود تختی تنها با مدال بود و دومی آن که بالای تخت تکیه داده شده بود تختی بود که مادرش را بغل کرده بود و زیر آن عکس نوشته بود جهان پهلوان تختی.
یادم می آید که هر بار که یواشکی به اتاق عمو علی می رفتم کوچکی و پر نوری و آن گلدان ها به من آرامش می داد لب تخت می نشستم به خیال بافی تا وقتی که صدایم کنند یا کسی متوجه شود و تشر بزند که چرا آنجایم؟
اتاق آرامی بود.گرم و دوست داشتنی.
بعد ها که بزرگ تر شدم و پرسیدم چرا عمو علی در آن اتاق زندگی می کند؟
اصلا چرا تنهاست؟
مامان برگشت گفت که زنی بود که عمو علی او را دوست می داشت.
و مادر پیری که عمو علی باید از او مراقبت می کرد.
مراسم نامزدی و حتی فکر کنم عروسی هم برپا شد که عروس گفت نمی تواند علی زیر یک سقف زندگی کند و یا او یا مادر.
عمو علی مادرش را انتخاب کرد.
و دیگر به هیچ دختری روی خوش نشان نداد.
وقتی فهمیدم تصویر تختی و مادرش بیشترین چیزی بود که از عمو علی یادم آمد.
و چیز دیگری که از او می دانستم این بود که دوستش داشتم و او هم مرا دوست داشت.
پرانتز بسته
می گفتم.هفت سالم بود که عمو علی که رفته بود قم گفت که سری هم به ما بزند و با وانت پیکانش به تهران آمد.
تابستان بود و من هنوز کلاس دوم نشده بودم.
مامان و بابا با هیجان به طبقه بالا آمدند و گفتند مطهره بیا که عمو علیت آمد و من هم بی خبر و بدو بدو پایین رفتم و عمو علی را دیدم که جلوی در وانت ایستاده.من را بغل می کند و از پشتش یک شیشه شیر بزرگ صورتی رنگ بیرون می آورد و از من می پرسد که این برای کیه؟
-:بچه؟
-:نه!
-:عروسک؟
-:نه!
-:من؟
(و کم کم دارد بهم برمی خورد که نکند شست خوردنم را دارد مسخره می کند)
می خندد:نه!تو مگه هنوز شیشه شیر می خوری؟
-:نه!
-:حدسی نداری پس؟
-:نه!
و عمو علی از جلو شیشه ی بغل وانت کنار می رود و می گوید:برای ایشونه!
در صندلی کنار رانند یک بزغاله کوچک قهوه ای آرام خودش را گرد کرده و نشسته بود و می توانم قسم بخورم که آن لحظه شادترین کودک روی زمین بودم.
-:برای منه؟^^
-:بعله که برای شماست!
و بعد از کلی ذوق و شوق کار خانوادگی ما شد مهیا کردن خانه و زندگی و غذا و انتخاب اسم در یک شورای بزرگ برای موجودی که شد بهترین دوست دوران کودکی من یعنی مخمل!

پرانتز باز
مخمل کوچک با پاهای لاغر و نحیفش و پشم های قهوه ای تقریبا یک سال مهمان خانواده ی ما بود و از همه بیشتر من و عمو علی و مامان طاطا را دوست می داشت.
مخمل تمام چیزی بود که آن روزها بهش فکر می کردم و همیشه در حیاط کنارش نشسته بودم و آن موقع که کوچک بود به او با آن شیشه شیر صورتی رنگ شیر می دادم و بعد ها که بزرگ تر شد کاهو.
و مخمل روز به روز بزرگ تر و شیطان تر می شد و تو دل همه ی ما جای بیشتری باز می کرد که کثیف کردن کل حیاط پریدن روی کاپوت پراید بابا و آمدن پایین برای دیدن چشمک زدن چراغ ها و در نتیجه آن غر شدن کاپوت و شاشیدن روی مبل مامان طاطا جلوی همه برایمان اهمیتی نداشت.مخمل دوست داشتنی بود و ما همه عاشقش بودیم.
بگذریم از من که همیشه بوی بزغاله می دادم چون مخمل همش در بغل من بود و همه جا به خاطر گفتن این که حیوان خانگیم یک بز است مسخره می شدم و سر مخمل با همکلاسی هایم دعوا می کردم و به هادی و عمه که شوخی می کردند که می خواهند مخمل را باقالی پلو کنند تشر می زدم و از همان لحظه اول مخمل عزیز ترین موجود زندگیم شد و تا آخرین لحظه زندگیم باقی ماند.عمیق ترین دوستی زندگی من.
تا این که یک روز از مدرسه به خانه آمدم و طبق معمول اول با مخمل سلام علیک و بازی می کردم.
اما مخمل نبود.
هر چه صدایش می زدم نبود.
گم شده بود و من پیش مادرم رفتم که مخمل نیست و جواب سر بالا و مغمومش را شنیدم و فهمیدم که کار دستم داده اند.
و می توانم قسم بخورم که آن لحظه غمگین ترین کودک روی زمین بودم.
مخمل را داده بودند به گله چون داشت بزرگ می شد و باید بین همنوعانش می بود و خودشان بریده و دوخته بودند و جای من تصمیم گرفته بودند.
من تا یک هفته با همه قهر بودم و کارم شده بود گریه سر کلاس ها و در اتاقم.
و با بابا فکر کنم یک ماهی شد که حرف نزدم.
سال بعد با سرمای بی سابقه که گله را زد مخمل هم مرد و خانواده سالگیم توانستند این را به من بگویند.
پرانتز بسته
همه ی این ها را نوشتم که بگویم که دلم برای بچگی و روابطی که می توان با یک انسان مثلا عمو علی یا یک حیوان مثلا مخمل داشت تنگ شده است.
دلم برای آن حجم از علاقه و توجه و دوستی و اعتماد تنگ است.
چون حتی دیگر با هیچ حیوان خانگی دیگری نتوانستم آن گونه باشم.
و کاری کرد که دیگر نمی توانم به هیچ بزی به چشم یک حیوان نگاه کنم.
هر بزی برای من یاد آور مخمل است و برای همین عزیز است.
و نگاه هر بز نگاه مظلوم و بانشاط مخمل است.
مخمل کاری کرد که من برای اولین بار حس کنم که تنها نیستم و کسی را دارم که برای من است.
برای خود خود خودم!
و من با تمام وجود به آن عشق می ورزم و از او مراقبت می کنم.
به یاد مخمل ها و عمو علی ها


الف)
خیلی اوقات فقط دنبال نشانه ای می گردیم در حرف هایش.
دنبال نام خودمان می گردیم یا چیزی که در نهایت به ما ختم شود.
امید واهی.
بگو که مخاطب همه ی پیام هایت من بودم.
بگو که پشیمانی.
اعتراف کن لعنتی.
بگو که دوستم داشتی.
بگو که دلت برایم تنگ شده.
بگو که مقصود همه ی حرف هایت منم و له له می زنی که بیایم دوباره با تو فقط حرف بزنم.
بگو که فهمیدی چه را از دست دادی.
بگو که اشتباه کردی که گذاشتی برم.
بگو غلط کردی.
بگو.

ب)
می خواستم برایت بگویم که دلم تنگ شده.
می خواستم بگویم که هنوز هم یاد آوری لمس تنم, 
یادآوری تمام به دیوار چسبانده شدن ها و بوسیده شدن ها.
یادآوری زمزمه های در گوشت 
یادآوری تمام اغواهایت
و خیلی چیزهای دیگر در جسم و جانم غوغا می کند.
می خواستم بگویم هنوز هم دلم تنگت می شود.
هنوز هم دوستت دارم و تا سال های سال مخاطب تمام عاشقانه هایم احتمالا تویی.
اما عزیز جان!
این ها برای با تو بودن کافی نیست.
هست؟
و تو خود بهتر می دانی!

ج)
فکر می کنم با کسی دیگر بودن, جایی که خودت را با کسی قسمت می کنی و از آنش می شوی و کسی نیز خود را با تو قسمت می کند سر منشا تمام تناقض هاست.
یادم می آید تا قبل از این که علاقه به دلم بیافتد همیشه دو دو تایم چهار می شد.
اما الان گاهی می شود ده گاهی می شود  صفر.
می خواهم با تو حرف بزنم.
و نمی خواهم با تو حرف بزنم.
می خواهم خیلی چیزها را بدانی.
و نمی خواهم خیلی چیزها را بدانی.
می خواهم این را بفهمی.
و خدایا کاش این را هرگز نفهمی.
می خواهم مرا دوست داشته باشی.
و نمی خواهم مرا دوست داشته باشی.
می خواهم بین ما فاصله ای نباشد.
و می خواهم دور ترین آدم کره ی زمین به من باشی.
دوستت دارم
و از تو متنفرم.

پ.ن:

ولی عزیزم تنها یک چیز است این وسط در مورد تو و تمام آدم هایی که زمانی واقعا قلبم به آن ها تعلق داشت ثابت می ماند:

نمی توانم ببخشمتان.

و نمی توانم فراموشتان کنم.


بذار
تشبیه کنم برات
فرض کن
یه روز آفتابی باشه
که خیلی کم
یه ابری می آد جلوی خورشید رو می گیره گاهی
این خوشحالی منه
در مقابلش
ناراحتیم
شب سیاه
بی ماه
کم ستاره
گاهی یه شهاب رد می شه
روشن می کنه
می ره
دو سه تا ستاره کوچولو کم نور
اون دور دورا
یکی دو تا نزدیک
ولی تاریکیه
این چیزیه که من توش زندگی می کنم
من اکثر اوقات غمگینم
فرق ذوق
ماژیک خریدن
پاستیل خوردن
و برنامه ریزی کردن
با دلتورا خوندن
و زیر اون درخت ها از هازمین گفتن
فرق تلاش برای شطرنج یاد گرفتن
با بردن تو وسطی
نمی تونم حسش رو بهت بگم
برای خودم خیلی واضحه
ولی نمی تونم بهت بگم چیه برام
و چرا انقدر برام مهمه
دوباره حس کردنش
ولی مهم نیست که من چند بار دلتورا بخونم
یا وسطی بازی کنم
یا وسط حیاط فرش بندازم و زردآلو بخورم
یا تو شهرک راه برم
فقط بدترش می کنه
چون حس اون رو نمی ده
چون چیزی که فرق کرده منم
دنبال چیزیم که به من اون حس رو بده
همین!


بعد از دو سال سکوت عکسی از صفحه ای از دفتری که برایش نوشته بودم را برایم فرستاده و من شرمنده ی تمام محبتیم که در این به یاد ماندن ظریف موج می زند.
یاد آور روزهای بهتر, با آرزوهای بزرگ تر, دوستی های عزیز تر و عواطفی که دیگر نمی دانم از کجا می آمد که برای رفیقی هر برگ دفتر را با یک حال و هوا و آهنگی خاص آن حال و هوا پر می کردم.
و حافظه ام بیش از این یاری نمی کند.
به یاد پنج سال گذشته:
برای دست خطی که بهتر
زندگی ای که واقعی تر
غم هایی که بزرگ تر
و قلبی که کوچک تر شده.

پ.ن:"ر" عزیز آیا تو همان انسان پنج سال پیش باقی ماندی؟
با موهایی بلند حافظه ای قوی و قلبی بزرگ؟
آیا زمان تو را دستخوش دگرگونی خویش نساخته؟
درگیر چیزهایی مثلا مهم تر؟
آیا مثل همه ی ما بزرگ نشدی؟
دوست دارم که این را باور کنم.


می دانی عزیز دل, هر کسی لازم دارد به چیزی پناه ببرد.
تا احساس زنده بودن کنند.
بعضی به خدا, بعضی به دین (و یقینا تو می دانی که این دو با هم فرق دارند) ,بعضی به عشق و بعضی به یک انسان.
از پیامبر ها و رهبران و روشنفکران تا سلبریتی ها و شاید, شاید کسی که دوستش داری.
و من عزیز جان, من به گناهانم پناه می برم.
به چیزهایی که وجدان رنجورم را عذاب می دهند و مرا از خویش می رانند.
همچون یک تبعیدی.
کسی که از ما نیست.
گناهانم در شریان هایم جریان می یابند.
بله.من قاعده ای که برای خود مقدس بود را شکستم.
من زنده ام.
من سرشار از احساسم.
و عزیزم بوسیدنت حس گناه نمی دهد.
انگار که لب هایت حق من است.
مال من که باید بوسیده شوند.
و من حق خود را می ستانم.

به من چیزی بده تا آن را اعتراف کنم.
شیطان درونم برای ذره ای از شوق گناه له له می زند:
"به من بگو انسان بدیم.
به من بگو انسان بدیم.
بگو که چیزی را شکستم که هرگز درست نخواهد شد.
بگو که من یک هیولا در قالب یک جسم انسانیم.
و بگو روحم هرگز از دست گناهانم رها نخواهد گشت.
خواهش می کنم!"
دیگر نمی دانم باید چه کنم!


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ماهی بلاگفا