محل تبلیغات شما

من یک پلی لیست در ذهنم دارم.آهنگ هایی که وقتی غمگینم به گوش دادنشان تمایل پیدا می کنم.زیاد هم نیستند و مدام تکرار می شوند,حتی شده برای چند ماه تا از آن حالت گذر کنم یا آن حالت از من بگذرد.
"حال من خوبه عرفان","Fuck you از آرشیو", "نفس نفس روزبه نعمت الهی","changes",چند آهنگ از میوز و. .
این آهنگ ها برای ترکیدن بغض,ابراز تنفر و نشانه ی خستگی و واماندگی است و صادق باشم تاثیری در تغییر شرایط و بهبود حالم ندارد.
فقط وقتی که حالم بد است به سمتشان می روم.
و اما یک آهنگ دیگر

امشب وقتی که ناراحت و عصبانی روی نیمکتی بر سکویی نشسته بودم و منتظر آمدن اتوبوس تایپ کردم که "من از دستت ناراحتم" و آماده می شدم که طوری به هم بریزم که جمع کردنش زمان بر باشد,شالم,تقریبا مثل همیشه دور گردنم افتاده بود و صدای مردی آمد که سرت کن و بعد از به تو مربوط نیست ها و ساکت شو های من کار او به فحش مادر و پدر سگ و کار من به خفه شو و سرت تو خودت باشه حرومزاده و مادرت است که تو الان اینجایی کشید.
جمعیت زیادی دورمان بود ولی من تنها بودم.
هیچ انسانی به دفاع از من که حق با من بود جلوی او را نگرفت.
من ایستاده بودم و تنها چیزی که من را عقب نگه می داشت دستان زنی قدرتمند تر از من بود که با تمام وجود داشت من را به عقب می کشید.
و من یک مرتبه تمام مرزهای ناراحتی شخصی و مشکلات ثانیه پیش, بی حوصلگی برای دعوا با کسی در حدم نیست,خستگی و نگرانی و غم را کنار گذاشتم,وسط دعوایی بودم که اگر گریه می کردم,اگر پا پس می کشیدم,اگر جوابش را طبق عرف دختر دهن پاک نمی دادم و از همه بدتر اگر به خاطر ترس این انسان وحشی شالم را بر سر می کشیدم باخته بودم.
و باختن آخرین چیزیست که من می خواهم.

من ناخواسته در وسط میدان بودم.
باید می جنگیدم
ایستادم و جنگیدم.
و بردم.
مرد به انتهای اتوبوس رفت.
من به فحش هایم ادامه دادم.
شالم از گردنم بالاتر نیامد.
و در لحظه.
وقتی که نذاشتم ذره ای از حقم پایمال شود,اندکی احساس آرامش لذت و خوشحالی کردم.
نبردی بود که به آن نیاز داشتم.
نبردی که آن را نمی خواستم ولی مرا از دنیای درونی خود بیرون کشید و به وسط میدان راند و گفت بجنگ.
و من به نظر ناخواسته و البته عجیب اما واقعا در لحظه دچار شور زندگی ای شدم که علتش "هیچ چیز به غیر از پاره کردن نفر روبروییم اهمیت ندارد و من این کار را به نحو احسن انجام خواهم داد." بود.
آن مطهره که سر هر دعوا آدرنالین خونش بالا می زند و به جای پاره کردن و نابود کردن خودش کسی دیگر-کسی که نا حق اعصابش را بهم می ریزد-را با خاک یکسان می کند دوباره بیدار شد و تازاند و من حس کردم آتشی که در چشمم چند وقتی می شد که خاموش بود دوباره شعله ور شد.

و اما هر بردی هزینه دارد.
برای من,پایین آمدن انرژی,افت قند,میل به گوشه نشینی و آرام در کنجی روی دو پا خم شدن و های های گریستن است.
و این که طرف مقابل به چیزی که حقش بود نرسید.
هیچ انسانی به خاطر فضولی و بی ادبی اش با او دست به یقه نشد و من  به دیدن خون او که روی صورتش ریخته محتاج بودم.
که می خواستم به پدر و برادرم زنگ بزنم که بیایند و او را به چیزی که لیاقتش بود برسانند.
که قسمت منطقی و نگران مغزم به جانم افتاد که تو از پسش برآمدی و اگر ادامه پیدا کند باز هم برخواهی آمد,کسی که این کار را کرده بدتر هم می تواند بکند و به فکر هادی و بابا باش که آسیبی که نباید را ببینند,که نگرانشان کنی و رگ غیرتشان طوری بالا بزند که هزینه ای برایشان داشته باشد.
پس به گوشی خیره شدم و به نتیجه حاصله وا دادم.
حال وقت هزینه دادن بود.
وارد مرحله پسا دعوایی شدم و آرام فرود آمدم.
"گریه نکن مطهره.جلوی مردم گریه نکن.بذار برسیم خونه."
شماره اش را گرفتم.
عجیب است که اولین و تنها کسی که برای آرام کردنم به ذهنم آمد همان کسی بود که برایش نوشتم که "از دستت ناراحتم".
و اشغال بود.
سه بار شماره اش را گرفتم.
و هر سه بار اشغال بود.
و من این را پذیرفتم که تنهایم.

و اما این جمله حالم را بد نکرد.
دیگر بد نکرد.
از اتوبوس که پیاده شدم هوای شب و پیاده روی تا خانه حالم را بهتر کرد.
زنگ را زدم و با همه سلام و احوال پرسی گرمی کردم.
و بعد نتوانستم.خانه و خانواده کار خودش را کرده بود:مامان من حالم خوب نیست.به من آب قند می دی؟
و ماجرا را تعریف کردم.
هادی گفت:"به من زنگ می زدی یا اس ام اس می دادی تا یارو رو می کردم.
فحش بده.حرص نخور و آرام دور شو و فقط به من بگو.تو شکم یارو نرو.خطرناکه.حرص نخور داداشی.
من تو رو تو چمدون می کنم و می فرستمت خارج حتی اگه نخوای.
شورای سه نفره خانوادگی تشکیل می دهیم و تو می ری خارج حتی اگه نخوای.چون جوگیری"
مامان گفت:"می گفتی باشه من می کشم سرم ولی مشکلات شما و مملکت با این کار درست می شه؟"
دایی گفت:"اعصاب خودت خرد می شه دایی جان.تو تنهایی.و هیچ کسی پشتت نیست.حتی قانون"
بابا گفت:"شال سرت نبود؟به حال بد الانت می ارزید؟"

من به داخل اتاق رفتم.
بغض کرده و آماده گریستن.
"گریه نکن مطهره.گریه نکن"
مامان و بابا به داخل اتاق آمدند.
"تو که حقت را گرفتی.جوابش را هم دادی.بالا و پایینش را هم یکی کردی.بغضت برای چیست؟"
"چون هیچ کسی نمی فهمد هزینه دادن یعنی چه.من این هزینه را می دهم.پیش بیاید باز هم می دهم و شدید تر هم می دهم.تمام حرف من این است که چرا من فقط آماده ام که بمانم بایستم و هزینه چیزی که می خواهم را بدهم.چرا بقیه این فکر را نمی کنند؟چرا بقیه مثل من نیستند؟چرا یک مشت ترسو؟"
و نگذاشتم حرفشان را بزنند.
حرفی باقی نمانده نبود.
جوراب هایم را پوشیدم.
چراغ را خاموش کردم.
و از بین پدر و مادرم رد شدم و از اتاق بیرون آمدم و به سمت تردمیل رفتم.
تمام شد.
من تنها بودم.
اشک بیرون نیامده خشک شده بود.
"و ما گریه نکردیم"

خسته بودم.
هشت و نیم شب با چنان وضعی به خانه رسیده بودم.
و با چنان موقعیتی مواجه شده بودم.
اما یک ساعت تمام روی تردمیل دویدم.
چون در اهدافم بود,می توانستم عملیش کنم و باید عملی می شد.
من آن دخترک ضعیفی نیستم که هر کسی هر طور که دلش خواست بتواند با من رفتار کند.
شاید چیزی را در من بیدار کند,همانطور که قبلا کرده,که هوای خودش را به قدری دارد که اگر حتی لحظه ای مانع شوی خاکسترت کند.
این تنهایی.این ناراحتی از آن دستی نبود که مرا از خود براند و متنفر کند.
این جا جایی است که من برای خودم احترام قائل می شوم.
این جا جایی است که من از درونی که عقب نشینی کردم حتی برای لحظه ای به بیرون می روم و به نشانه افتخار عزیز ترین آهنگم را پخش می کنم.
آن یک آهنگ دیگر که درست است غمگینم و در لحظات آغشته به ناراحتی به سر می برم.اما امید هست.خوشحالی هست و لیاقتی هست که من برای گوش دادن به آن قطعه کسب کرده ام.
پس با خیال راحت پخشش می کنم و از شنیدن جملاتی که هر بار مو را بر تنم راست می کند لذت می برم:
"که گامی محکم بر می دارد 
نور از هر گامش می بارد
جانش در ظلمت می سوزد
شهری نو را می افروزد."

هر چند کوچک اما من آن را کسب کردم.ِو برای اولین بار بود که بعد از تخلیه خودم با اشک ریختن دوباره به درون خود پناه نبردم.ماندم و گریه نکردم.
ماندم.تنهایی را با تک تک سلول هایم حس کردم و آن را پذیرفتم.
طوفانی که آمد.مرا به لرزه در آورد و رفت.ِو من اینجایم.سالم.خوب.
من آن را کسب کرده ام و بعد از مدت هاست که برای کسب چیزی واقعا به خودم افتخار می کنم.
می تواند و امیدوارم که شروع مسیری باشد.
من ضعیف بودم.
اما من توانستم چیزی را که می خواستم
-هر چند ناچیز- به دست بیاورم.
و اما بعد.
من آغوشی برای آرام شدن نداشتم.
و حرفی برای تسلای دل.
من تنها بودم.
من با تمام وجود آن را حس کردم.
اما
"من" گریه نکردم.


و من بی آن که کسی بگوید بابتش به خود افتخار می کنم.

36."مرا داستایوسکی بخوان"

35."That poor girl has lost her way"

33."بذار برات از معشوقه ام بگم فیت"

تو ,کسی ,کنم ,هم ,چیزی ,کند ,و من ,می کنم ,که من ,و به ,آن را

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها