محل تبلیغات شما


الف)
ناجی ام باش.
بیا و نجاتم بده از عدم اصالتی که گرفتارش شدم و در وجودم رخنه کرده.
از این دروغ و تقلب.
نذار روحم آلوده بشه.
نذار سیاه بشه.
بیا و بابت چیزی که بودم و نمی تونم درستش کنم من رو از خودت نرون.
مجازاتم کن ولی رهام نکن.
بیا و کمکم کن چون به جز تو ناجی ای ندارم.

ب)
و بین خودمان باشد عزیز جان!
تا می آیم بغلت جا خشک کنم و آرام بگیرم دردی تازه بر جانم می نشیند,
و اکنون تا مغز استخوان این قهرمان کوچولوی شکننده ات تیر می کشد.

ج)فکر می کنم لیاقت فرزند داشتن ندارم.
و این بدترین فکریست که تا به حال در مورد خودم کردم

د)چرا هر چی که خوبه زود تموم می شه؟
چرا همه چی هر لحظه بدتر می شه؟
احساس خداحافظی دارم.

ه)امشب اگر مادر این بچه نمی ماندم جان می دادم.
داشتم نفس های آخر را می کشیدم که قضیه ختم به خیر شد.
اما سینه ام هنوز از ترس دستی که دیگر بر سرش کشیده نمی شود تنگ و پر از هق هق و چشم هایم از فرط گریه خشک و بی رمق است.
نشسته ام و ذکر مصیبت می خوانم و به دامان کسی که فکر نمی کنم باشد پناه می برم که
خدایا خودت مظلومیت این بچه را بیین و او را حفظ کن.
به ما رحم کن!
خدایا می دانی که دوستش می دارم.
می دانی که این بچه در بغل من آرام می گیرد.
خدایا می دانی که نبودش چه بر سرمان می آورد.
می دانی که تلاشم را می کنم که لیاقتش را داشته باشم.
پروردگارا رحم کن و او را از من نگیر.

و)چی شد که زندگی که قرار بود تازه روی خوبش رو نشون بده با یکی از وحشتناک ترین چهره هاش اومده سراغمون؟

ح)به عکس جدید پروفایل یکی از دوستانم که نماییست از خودش, در حالی که سرش را بر چمن ها قرار داده و غرق در آسمان شده خیره می شوم.
می توانم قسم بخورم که می توانم خنکی علف ها بر پوست سر و حرکت آرام نسیم لای موها و تابش خورشید بر چشمانم را طوری حس کنم انگار کن که خودم آن عکس را زیسته ام.
آرام و رها.
مثل یک بادبادک!
راستی چند روز است که خورشید را ندیده ام؟

ط)الیاس عزیز!
اوضاع خوب است.
در کمد لباس این بار به دنیای نورها, خرگوش ها رنگ های پاستل و ماکارون های دوست داشتنی باز شد.
بنا دارم چند روزی اگر بشود همین جا در این حال بنفش کمرنگ بمانم,
مارشمالو و پف پف بخورم,
در حالی که بدن نرم و ناز کاپلستون را بغل کردم فانتزی بخوانم,
نقاشی بکشم,
و از تنهاییم لذت ببرم.
حال من خوب است.
و جای تو خالی.
با عشق
وریتاس دِ بَنَفسُجی

ک)کاش می توانستم بگویم بیا عزیزم این کتاب مزخرف را ببندیم حوصلمان سر رفت و حالمان گرفته شد.
بیا بیا یک کتاب دیگر شروع کنیم.
اما انقدر مزخرف است که نه حوصله و توانی برای بستن آن دارم.
نه به نظرم ارزش دارد که دستم به صفحه هایش بخورد.
بگذار بگذار
باد بوزد.
و صفحات کتاب را هر طور خواست یا بنا به تقدیرش حرکت دهند.
شاید صفحه جالبی پیش رویمان قرار گرفت.
شاید هم فصل تکراری و دوباره خوانده.
شاید هم  صفحه آخر را آورد و دیدیم م است یا مثل الان مزخرف.
به هر حال عزیز جان
من که قرار نیست انگشتم را آلوده به این کثافت بکنم.

36."مرا داستایوسکی بخوان"

35."That poor girl has lost her way"

33."بذار برات از معشوقه ام بگم فیت"

کنم ,بیا ,کن ,حال ,آرام ,دانی ,می دانی ,دانی که ,بیا و ,این بچه ,او را

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

یادداشت های مصطفی بیان قایقی خواهم ساخت بادبانش همه عشق